کد مطلب:225241 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:284

بیان مکالمة و مناظرة ابوالهذیل علاف در زمان مأمون با شخص مجنون
ابوالهذیل محمد بن هذیل بن عبدالله بن مكحول العبدی معروف به علاف متكلم معروف كه در بصره شیخ معتزله و بزرگترین علمای ایشان و در آن مذهب صاحب مقالات و مجالس و مناظرات و مرد حسن الجدل و قوی الحجة و ادله و الزامات است و در سال دویست و سی و پنجم هجری در سن یكصد سالگی وفات كرد شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب و نیز در ذیل احوال هارون الرشید به پاره ای مناظرات او و هم كلمات او را در معنی عشق در مجلس یحیی بن خالد رقم كردیم و مأمون بن هارون با او ملاطفت و عنایتی خاص و در مجالس مناظرات بدو اعتماد داشت چنانكه در ذیل حال مأمون نیز به پاره ای اشارت رفت نوشته اند و در سفرهای مأمون افزون از سی تن علمای احتجاج و رجال جدال و علام كلام و روات اخبار



[ صفحه 191]



مصاحبت داشتند و ارزاق هنیئة و جوائز سنیه در حق ایشان مقرر و ابوالهذیل علاف بصری كه در خدمت مأمون به واسطه ی كثرت مجالست مأمون با او و طیب محاضرتش بر سایرین تقدم می داشت در زمره ایشان بود چون مأمون از عراق به رقه رسید با ابوالهذیل خبر دادند كه در ظاهر رقه دیری است كه به بزرگی مشهور است و در آنجا مردی دیوانه است كه به زندانش جای داده اند و از علم و ادب دارای حظی و بهره ای بزرگ است و این دیوانه فرزانه به فنون حكمت و معارف بر تمامت حكماء و علمای عصر پیشی جسته و جملگی را در بحر تحیر به تفكر انداخته است چون ابوالهذیل این داستان را بدانست به دیدار او مشتاق شد.

می گوید چون این فضایل و علوم از وی بشنیدم تنها بدو برفتم تا اگر در مسئله ای بیچاره ماندم در انظار خوار نگردم و نیز از ادراك فیض محروم نمانم پس بدان سوی روی آوردم و مردی را با جامه ی بس ظریف و بوئی بس لطیف و روئی بس شریف نگران شدم كه هر دو دستش را با زنجیر بر گردنش بربسته و در حضورش آئینه و سرمه دان و شانه و مقداری عطر برنهاده بودند سلام دادم جواب یافتم.

آنگاه با من بگفت نه چنانم گمان است كه از مردم پر جفای بی وفای این شهر باشی كه روزگار به لهو و لعب سپارند و از علم و ادب بركنار بگذرند گفتم چنین است گوئی مردی از اهل عراق هستم از این سخن آهی سرد بركشید و گفت از كدام شهر عراقی گفتم از بصره گفت از اهل عقل وافر و اخبار ظاهر و علم و دین و فضل و حكمت باهری آنگاه اسامی علماء و رؤسا و اشراف و اكابر بصره را برشمرد و گفت این جماعت دوستان و برادران من هستند قسم به جان من در میان ایشان ادباء عظام و فصحاء و نجباء فخام می باشند تو را نام و نشان چیست گفتم مرا ابوالهذیل علاف گویند چون بشنید سخت شاد گردید و چهره اش از سرور قلب برشكفت و گفت ای مرد متكلم مبرور همانا تو را به مذهب قدری نسبت دهند لكن دروغ گویند و تو به توحید خداوند یگانه قائلی خوشا به روزگار تو كه به زیارت مجانین آمدی. گفتم



[ صفحه 192]



سوگند با خدای از تو كلمات پسندیده می شنوم و خردی ستوده در تو می نگرم بفرمای چه چیز باعث گشت كه تو را در چنین مجلسی كه نه در خور می باشد درآوردند گفت مردی از مدینة السلام بغدادم با پسر عم خود كه عامل اینجا بود بیامدم سه سال عمل بلخ مرا داد با رعیت به نیكی رفتم بزرگان را بزرگ داشتم و مردمان پست را پست نمودم از این روی مردمان با من دوست شدند چون پسر عمم معزول گردید خواستم با او باز شوم مردمان گرد آمدند و چندان اصرار نمودند كه به ناچار نزد ایشان بماندم و ده سال اقامت كردم هر كس والی ایشان می شد مطیع من گردیدی و با من بكنكاش رفتی پس یكی از دوشیزگان ایشان را تزویج نمودم و چون اقامت من به طول انجامید ایشان را نمودار آمد كه دوستدار اهل بیت اطهار صلوات الله علیهم هستم لاجرم محبت ایشان به عداوت مبدل شد چنانكه در حال مكالمت علامت خصومت از دیدار ایشان پدیدار آمد ناچار آهنگ وطن خود را نمودم تا با خویشان و عیال عهدی تازه نمایم و زوجه ام با من محبتی شدید داشت و از وی امید خیر داشتم. لاجرم اختیار امور و اموال خود را بدو گذاشتم و به بغداد برفتم و سه سال بزیستم و دیگر باره مراجعت نمودم معلوم شد مردم شهری زوجه ام را به هر تدلیس از راه بگردانیده اند و بدون اینكه مطلقه شود با یكی از بزرگان شهر تزویج كرده در مقام دادخواهی برآمدم جماعتی از خصماء در خدمت فرمان فرمای شهر به دیوانگی من گواهی دادند و در این مكان حبس كردند اینك مظلومی مسجون و مغبونم.

ابوالهذیل می گوید در این حال كه به چنین سخنان شیرین از اندوه خود می نمود زنی بیامد و شیشه ای كه پاره ای داروها كه درخورد دماغ دیوانگان بود بیاورد تا به دماغش چكاند آن بیچاره رنگش بگشت و سخن در دهانش بشكست و بگریست از آن گریستن بپرسیدم گفت این نابكار همی خواهد آنچه مرا مكروه است در بینی من بچكاند و اگر از صعوبت آن سر برتابم عقوبتی شدید یابم اگر توانی از گزندش بازبدار تا ساعتی با تو به صحبت بگذرانم گفتم ای زن از خدای بترس با این



[ صفحه 193]



ضعیف مظلوم این گونه رفتار مكن و بیرون از طاقت او با او مبادرت مكن گفت به رد سلام و شیرینی كلام وی فریب مخور من چندان عجز و التماس كردم تا بر وی ببخشید و برفت و با آن شخص گفتم هر چه زودتر شرح حالت را در خدمت مأمون به عرض می رسانم گفت لب بربند چه با آن امیدی كه با خالق دارم هرگز از مخلوق چیزی نمی جویم.

ای ابوالهذیل این سخنان بگذار و از پی آن كار كه بیامدی بازشو و نیك دانسته باش كه من سخت تشنه ی ملاقات و خواهان تو بودم چه از اوصاف جمیله و انصاف تو شنیده ام هیچ اجازت می دهدی لب به سخن بگشایم گفتم برای همین امر بیامده ام خرسند شد و گفت روزگاری مطلوب پیش آمد با من بازگوی رسول خدای صلی الله علیه و آله از آن پیش كه به دیگر سرای رهسپار شود وصیت فرمود یا نفرمود گفتم در این مسئله دو قول است گفت تو به كدام عقیدت باشی گفتم به عدم وصیت قائلم گفت آیا خدای تعالی بر بندگان خود فرض كرده است كه به افعالی كه موجب منفعت ایشان است و خداوند دوست می دارد بپردازند یا به آنچه زیان ایشان در آن است گفتم آنچه را كه موجب سود دنیا و آخرت است فرض كرده است گفت الله اكبر آیا بر پیغمبر خود كه سید و بزرگ تمامت پیغمبران است گواهی می دهد كه فرضی را ترك نموده و به آن وصیت نفرموده است و واجب نشناخته و به آن عمل نكرده است گفتم این وصیت نهادن بر پیغمبر فرض نیست بلكه بر دیگران است گفت در این سخن كه می گذاری رسول خدای را با خداوند تعالی خالف می گردانی و این هرگز نشاید كه آن حضرت از آن طبقه مردم باشد كه خدای تعالی در حق ایشان می فرماید آیا مردمان را به نیكی و نیكوكاری امر می كنید و خویشتن را فراموش می نمائید و تو در این بیان كه نمودی گواهی همی دهی كه رسول خدای مردمان را به خیری كه به ایشان روی می كند امر فرمود لكن خویشتن را از ادراك آن فروگذاشته است یعنی دیگران را فرموده است وصیت گذارند و تعیین وصی نمایند لكن خود آن حضرت در حال وفات هیچ كس را وصی نكرده است و وصیت نگذاشته باشد با اینكه



[ صفحه 194]



خدای به آن حضرت خطاب می كند و می فرماید بدرستی كه تو از پیغمبران مرسل و بر صراط مستقیم هستی و ما هیچ پیغمبری را ندیده ام جز اینكه وصیت خود را به آن كس كه او را در زمان زندگی خود وصی خود گردانیده و اسناد داده و اقامت او را در میان امت خودش بعد از خودش مشخص فرموده است و بر حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم واجب و لازم است كه وصیت فرماید اگر چه سایر انبیاء كه پیش از وی بوده اند نكرده اند چه آن حضرت خاتم ایشان و امین بر كتب ایشان و ناسخ شرایع ایشان است و آن حضرت بدون ایشان مضطر و ناچار به وصیت است گفتم عایشه از رسول خدای صلی الله علیه و آله روایت كند كه در حال مرض موت فرمود ابوبكر را فرمان كنید مردمان را نماز بگذارد و ما آن كس را كه رسول خدای در امر نماز كه ستون دین است مقدم داشته مقدم می داریم گفت این كار را مردمان معمول داشتند گفتم چون ابوبكر ركعتی نماز بگذاشت رسول خدا در آن حال مرض بیامد و در قبه بنشست و مردمان را اندك اندك سخن می كرد و ابوبكر مردمان را بلند سخن می راند و گوشزد می داشت گفت در این سخن كه گوئی گواهی می دهی كه ابوبكر با خداوند عزوجل مخالفت می كرد گفتم چگونه گفت از این روی كه خدای تعالی می فرماید ای جماعتی كه به خدای ایمان بیاورده اند صدای خود را برتر از صدای پیغمبر نیاورند و شما این سخن كه می گوئید برای این است كه می خواهید كه منكر وصیت باشید.

آنگاه با من گفت آیا شما قائل به آن هستید كه جایز است نماز كردن در عقب هر نیكوكاری و فاجری گفتم آری گفت در این وقت ابوبكر را در این نماز گذاشتن بر یزید بن معویه و حجاج بن یوسف ثقفی چه فضل و فزونی خواهد بود گفتم جماعت مسلمانان بر ابوبكر اجماع ورزیدند گفت اجماع مسلمانان چگونه صحت پذیرد با اینكه زبیر بن عوام كه یكی از عشره ی مبشره است در آن حال كه ابوبكر داعیه خلافت داشت شمشیر خویش را از غلاف بركشید و همی گفت تا این شمشیر به دست من اندر است جز علی بن ابیطالب صلوات الله علیه احدی مالك



[ صفحه 195]



امر خلافت نمی تواند شد.

چون این حال را بدید بر پای شد و زبیر را به خدیعت و مكر در سپرد و با وی شرط نهاد كه باب فتنه و فساد نباشد آن وقت شمشیر را از زبیر بگرفت و سلمان فارسی رضی الله عنه با زبانی فصیح گفت ای گروه مؤمنان آنچه باید می دانید لكن به علم خود كار نمی كنید امر خلافت را به آنجا بگذارید كه خدای و رسولش بفرموده اند تا به حق كار كرده باشید و از طرف دیگر ابوسفیان می گفت اگر حق را به اهلش بازنگردانند شهر مدینه را از مرد و مركب آكنده می كنم و می گفت ای مردمان بزرگ و رجال نامدار آیا تواند شد كه جماعت تمیم مقدم و بنی عبدمناف موخر گردند و از جانب دیگر چون ابوقحافه پدر ابوبكر آن بانگ و فریاد و غوغا و نفیر را بشنید بپرسید گفتند از آن است كه بعضی می خواهند خلافت را با پسرت گذارند.

گفت با اینكه عباس عم پیغمبر حاضر است گفتند وی طلیق است یعنی ملحق و ملصق به این امر نیست گفت علی بن ابیطالب علیه السلام حاضر است گفتند پسرت ابوبكر از علی سالخورده تر است گفت اگر چنین است كه شما می گوئید و فزونی سال دلیل این امر است با من بیعت كنید چه من از پسرم ابوبكر بیشتر روزگار شمرده ام.

و از طرف دیگر جماعتی از بنی كنانه در خدمت ابی بكر رضی الله عنه شدند و همی خواستند با وی بیعت كنند تا حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله را كه فرموده است هر كس بمیرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به مذهب جاهلیت مرده است و ایشان نخواستند زمانی بدون شناسائی امام گذرانیده باشند ابوذر با ایشان فرمود من اهل این كار نیستم به آن كس بیعت كنید كه یزدان تعالی از فراز هفت آسمان به دوستی و موالات او فرمان كرده است.

مقصود تو از او كیست؟ گفت علی بن ابیطالب است كه رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم در حق او می فرماید هر كس را كه من مولای او باشم اینك علی مولای اوست از وی



[ صفحه 196]



عدول نجوئید تا گمراه نشوید پس با این خلافی كه از چنین مردم بزرگ و اصحاب كبار در امر خلافت ابی بكر به روز نموده است چگونه اجماع صحت می گیرد گفتم عقیدت ما بر آن است كه هر وقت هفت تن از مسلمانان بر چیزی شهادت داده اند واجب است كه مسلمانان به آن كس كه مخالف ایشان باشد جهاد ورزند گفت اگر چنین است از چه روی با جماعت شراه و خوارجی كه چهار هزار تن بودند و همی گفتند:

«لا حكم الالله» اطاعت نكردید؟ گفتم این جماعت آن گروهی هستند كه علی ابن ابیطالب به ایشان قتال داد و آن علامتی را كه رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم در ایشان خبر داده بود كه عبارت از قتل ذی الثدیه یا شرخبیل باشد و در ایشان آشكار ساخت گفت در كجا در بیعت ابی بكر هفت تن شاهد شدند با اینكه در میان قبیله اوس و خزرج در امر بیعت مناقشت و منازعت افتاد و عمر به تنهائی در سقیفه بنی ساعده دست بر دست ابوبكر بزد.

پس این شهود سبعه كدام مردم هستند بلكه عمر به تنهائی بود و هیچ كس از بزرگان صحابه خصوصا افراد بنی هاشم حاضر نشدند و به همین سبب عمر گفت بیعت ابی بكر فلته یعنی ناگاه و بی اندیشه و بدون تدبیر و تفكر روی داد و احتجاج ورزیدند بر جماعت انصار به قول رسول خدای صلی الله علیه و آله كه می فرمود پیشوایان و ائمه دین از قریش هستند و علی بن ابیطالب علیه السلام از برترین بزرگان و سادات قریش است معذلك با آن حضرت بیعت نكردند.

آنگاه گفت ای ابوالهذیل آیا رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم اسامه را بر ابوبكر و عمر امارت نداد گفتم این حكایت را شنیده ام و منكر اینم و اگر این خبر صحیح باشد همانا ابوبكر و عمر در تخلف از جیش اسامه و امارت او با خدای و رسول خدای عصیان ورزیده اند گفت اینك انس بن مالك و جز او بزرگترین راویان شما هستند كه گفتند از اسامه شنیدیم با ابوبكر می گفت رسول خدای مرا بر تو امیر ساخت بازگوی كدام كس تو را امارت داد سوگند به خدای نه اطاعت تو را می كنم و نه



[ صفحه 197]



رشته عقد و امارت خود را از گردن تو برمی گیرم و نه در دنبال تو نماز می گذارم پس با این خبر چگونه ثابت می توان كرد كه مسلمانان به امامت و خلافت ابی بكر راضی هستند با اینكه اسامه بر وی تقدم و امارت دارد. ابوالهذیل گفت بعضی از این خبر را شنیده ام آن عاقل دیوانه نمای گفت سوگند با خدای تمام این امور روی داده است و خلافی در آن نیست لكن شما با محض دشمنی با علی علیه السلام گمراه شدید و دیگران را گمراه كردید بعد از آن گفت مرا از ابوبكر خبر ده آیا نگفت من رسول خدایم گفتم آری گفت رسول خدای در كجا او را خلیفه خویش ساخت و در چه مقام اشارت بدو كرد و حال اینكه آن حضرت می فرماید هر كس متعمدا بر من دروغ بربندد نشستن گاه او از آتش جهنم پر می شود اگر حجتی واضح داری بازگوی و گرنه ابوبكر بر رسول خدای دروغ بسته است.

ابوالهذیل گفت مردمان با او جنین گفتند گفت آیا ابوبكر بشنید و به آن رضا داد گفت آری گفت در این صورت ابوبكر در زمره آن كسان می باشد كه خدای تعالی در حق ایشان می فرماید به دروغ بسیار گوش می سپاردند و مال حرام را بسیار می خورند.

ای ابوالهذیل اول خطبه كه ابوبكر خواند چه بود آیا نگفت والی شما شدم و من از شما بهتر نیستم و حال اینكه علی علیه السلام در میان شما است گفت آری چنین گفت آن عاقل فرزانه گفت ابوبكر در این سخن كه گفت صادق بود از چه روی باید خویشتن را بدون استحقاق خلیفه بخواند و از حرمت خود نزد جهانیان بكاهد و اگر كاذب بود منبر رسول خدای از آن برتر است كه مردم دروغ گوی بر فراز آن جای كنند.

ابوالهذیل گفت ابوبكر در این سخن می خواست در مقام تزكیه نفس خود برنیاید و شما نیز تزكیه نفوس خویش را نكنید گفت تا چند به امر محال راه می جوئید و به اباطیل كلام و اقدام به امور بدون حجتی قائم و گواهی آشكار احتجاج می ورزید



[ صفحه 198]



هیچ می شاید كه ابوبكر بگوید من شایسته و سزاوار خلافت نیستم و حق را از خود نفی كند و برای دیگری ثابت نماید آنگاه گفت خبر گوی مرا از این سخن عمر كه در روز سقیفه گفت دوست می دارم كه من موئی بودم در سینه ی ابوبكر آیا این سخن را گفته است گفتم آری گفت آیا عمر همان عمر نیست كه در آن هنگام كه امر خلافت بر وی پایان گرفت گفت بیعت ابی بكر فلته و به ناگاه و بدون تدبر و تفكر و رویت روی داد خدای مسلمانان را از شر این بیعت نگاهدارد و هر كس به چنین بیعتی عود كند او را بكشید گفت آری گفت آیا هر كس را از عقل بهره باشد نمی دادند یكی از این دو كلام به كذب و دروغ مقرون است و ابوبكر خویشتن را تكذیب داشت سوگند با خدای مردم ابرار را اینگونه سخن بر دهن نگذرد از آن پس گفت خبر ده مرا از آنچه علمای نشما كه امت را بدون علم گمراه می كنند روایت نموده اند كه عمر چراغ اهل بهشت است.

ابوالهذیل گفت آری این روایت را نموده اند گفت پس بایستی برای عمر به مقامی قائل گردیم كه حضرت آدم و هیچ یك از پیغمبران و محمد صلی الله علیه و آله را نبوده است بدو ناخوب روایتی است كه نموده اید آیا از احادیث ملفقه و اباطیل غیر محققه و اساتید متناقضه و حجتهای تباه شما این نیست كه عمر را بر ابوبكر و ابوبكر را بر رسول خدای صلی الله علیه و آله فزونی می دهید.

ابوالهذیل گفت از چه روی و در كجا گفت با اینكه می گوئید رسول خدای فرمود اعمال خود را با اعمال امت خود به میزان آوردم اعمال من ترجیح یافت پس اعمال ابوبكر را در میزان اعمال من بیازمودند ترجیح در اعمال ابی بكر افتاد و سنگین تر آمد و با اعمال ابی بكر اعمال عمر را سنجیدن گرفتند پس اعمال عمر ترجیح و ترجیح و ترجیح جست و در این روایت عمر را بر ابوبكر و ابوبكر را بر رسول خدای ترجیح داده اید و از این حال و مقال عجیب تر این است كه شما روایت می كنید كه بر سرادق عرش نوشته اند محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ابوبكر الصدیق و عمر الفاروق. ابوالهذیل گفت آری چنین روایت شده است گفت وای بر شما آیا



[ صفحه 199]



خدای تعالی محمد را به اسم او رقم می كند لكن ابوبكر و عمر را به واسطه اجلال ایشان بكنیت می نویسد به خداوند مقدس عظیم پناه می برم كه بر عرش رحمانی اسامی كسانی را بنویسد كه پرستش بت می كردند و در بیشتر سالیان عمر خود را به خدای شرك آورده اند و خدای تعالی می فرماید بدرستی كه مشركان نجس هستند نباید به مسجد الحرام نزدیك شوند تا به نجاست كفر و معاصی مسجد را نجس نكنند و با این حال چگونه خدای راضی می شود اسامی ایشان را بر عرش خود بنویسد سوگند با خدای اگر این كلام را مردی یهودی بشنود منكر می شود در صورت آن كس كه این سخن را گوید و وضع نماید تفو می افكند.

آنگاه گفت مرا بازگوی ابوبكر را پیش از آن كه مسلمان شود چه نام بود ابوالهذیل گفت عبداللات نام داشت و چون مسلمانی گرفت رسول خدای او را عتیق نام كرد گفت آیا خداوند او را در عرش خود صدیق نوشت با اینكه پیغمبر و فرستادگان خود را ننوشت. ابوالهذیل گفت این نام را به واسطه سبقت در اسلام یافت گفت اگر چنین است اینك ورقة بن نوفل است كه تصدیق رسالت پیغمبر را پیش از بعثت آن حضرت بنمود گاهی كه خدیجه علیهاالسلام بدو گفت كه رسول خدای جبرئیل را می بیند پسر نوفل با خدیجه گفت پیغمبر را امتحان كن اگر او را در این خبر كه می دهد به صداقت یافتی این پیغمبر همان پیغمبر است كه در صحف اولی و صحف ابراهیم و موسی مذكور شده است و اینك مراقب باش چون تو را خبر دهد كه جبرئیل بر وی نازل شده است در پشت سر او بنشین آنگاه بپرس آیا جبرئیل را می بیند اگر گفت آری می بینم پرده از سر دور كن بعد از آن بپرس آیا جبرئیل را می نگرد و اگر گفت نمی بیند بی گمان ناموس اكبر است و مرا از آنچه بنماید خبر بازده چون خدیجه معجر از سر برگرفت و جبرئیل به واسطه ی حرمت او از حضور رسول الله صلی الله علیه و آله كناری برگرفت رسول خدای مانند كسی كه خشمناك باشد فرمود ای خدیجه چیست تو را كه دوست و حبیب و مونس مرا از من منصرف ساختی خدیجه چون این حال بدید به ورقه پیام داد ورقه گفت چشم تو روشن باد همانا آن پیغمبری كه در تمام كتابها



[ صفحه 200]



او را صفت كرده اند و اوصافش را برشمرده اند همین است همانا اگر من زمانش را یعنی زمان دعوت و اظهار نبوتش دریابم به نصرتش كمر بندم و چون از حال ورقه از پیغمبر بپرسیدند فرمود مردی است كه به من ایمان آورده است وء از آن پیش كه مبعوث شوم مرا تصدیق كرده است خدای این كردارش را مشكور بگرداند و در حق او فرمود برای او در بهشت دو حله از سندس و استبرق سبز است.

معلوم باد جبرئیل هر كس را در همه حال می بیند و ملائكه را قوه شهوانی نیست كه محرم نباشند لكن این كار برای نمایش حشمت و دور باش عظمت و حشمت رسول خدای و اثبات ابهت عصمت خدیجه كبری سلام الله علیها است بالجمله گفت این است حال ورقة بن نوفل كه رسول خدای را قبل از بعثت آن حضرت تصدیق كرد و قبل از ابوبكر بر پیغمبری آن حضرت اقرار آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بر تصدیق نمودن او گواهی داده از چه روی او را صدیق نمی نامید و نیز بحیرای راهب است كه یك سال از آن پیش كه رسول خدای مبعوث شود پیش از ابوبكر آن حضرت را تصدیق نمود و پیغمبر را به نبوت بشارت داد و از مردم یهود تحذیر نمود و پیغمبر او را تصدیق فرمود از چه روی او را صدیق نمی نامید و اینك قس ابن ساعده از آل تبع است كه رسول خدا را به رسالت تصدیق نمود و چهارصد سال و به قولی هفتصد سال پیش از آن حضرت مدایح عدیده در مدحش عرض كرد و گواهی داد كه آن حضرت از جانب خداوند است به رسالت و اگر عمر من چندان بپاید كه زمان مباركش را دریابم وزیر و ابن عم او باشم پس از چه روی او را صدیق نمی خوانید؟

ابوالهذیل گفت ابوبكر در اظهار دعوت آن حضرت ایمان آورد و اموال خود را در آن كار به كار بست و او را به آن كسان كه آن حضرت را ندیده و در حضرتش حضور نیافته اند قیاس نشاید كرد چون مجنون خردمند این جوان ناپسند را بشنید خنده بقاه قاه بر خنده آورد و گفت وای بر شما ای مردم مغرور آیا چنین



[ صفحه 201]



می گوئید و چنین پندار می نمائید و مرا دیوانه می خوانید آیا این خدجه نیست كه رسول خدای صلی الله علیه و آله را در سه جامه بپوشانید و بعد از آن جبرئیل نازل شد و آن حضرت را از خواب برانگیخت و همی گفت «یا ایها المدثر قم فانذر و ربك فكبر» رسول خدای برخاست و همی تكبیر براند خدیجه علیهاالسلام نیز به آن حضرت تكبیر بگفت و هم در ساعت به آن حضرت ایمان آورد و از چه روی خدیجه را صدیق نمی خوانید و اینك سلمان فارسی است كه از اهل و مذهب خود دوری گزید و در طلب پیغمبر و مسلمانی به دو دست همایون حضور مباركش برآمد چندان كه مانند بندگان زر خرید بیعت كرد از چه او را صدیق نمی خوانید. ابوالهذیل گفت زنان را در طبقه مردان نمی توان شمرد و سلمان را از طبقه ابی بكر محسوب نمیشاید نمود گفت اینك امیرالمؤمنین و یعسوب الدین است كه می فرماید من از تمامت مردمان سبقت اسلام دارم و اول ایشانم رسول خدای نیز بر این سخن بر وی چندین مره تصدیق نمود و گواهی داد در آنجا كه فرمود علی اول كسی است كه با من ایمان آورد و مرا تصدیق كرد و فرمود علی صدیق اكبر و فاروق ازهر است و دیده نشده است كه احدی با شمشیر و دست و زبانش حز علی بن ابیطالب در میان حق و باطل فرق نهاده باشد از چه او را صدیق نمی خوانید.

ابوالهذیل گفت آن حضرت در كودكی و ابوبكر در كهولت ایمان آورد او گفت تا چه اندازه نفاق شما بر خدای و رسول خدا و اهل بیت او شدید است بازگوی چه گوئی در اجابت كردن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام پیغمبر را آیا پیش از آن بود كه پیغمبر او را دعوت كند یا بعد از دعوت پیغمبر اجابت فرمود اگر گوئی این اجابت قبل از دعوت رسول خدای بود همانا فضیلتی از بهر علی بن ابیطالب علیه السلام ثابت نموده باشی و هیچ آفریده ادراك آن را نكرده باشد زیرا كدام كس باشد كه ایمانش الهامی باشد چه این صفت فرستادگان اولوالعزم است و اگر گوئی بعد از دعوت بوده است و حق همین است چه پیغمبر را خدای تعالی بكافه ناس رسول گردانید و فرمان كرد تا كبیر و صغیر و آزاد و بنده وزن



[ صفحه 202]



و مرد را بخواند و دعوت فرماید و چون رسول خدای علی علیه السلام را دعوت فرمود آن حضرت اجابت كرد و بر طریق رسول خدای متابعت گرفت و او را تصدیق نمود و وزارت آن حضرت را بنمود و حمل مشقات فرمود و در هر موطنی كه از آن دچار زحمت می شد جان خود را در راهش فدا ساخت لكن شما از دیدار حجت و راه راست كور ماندند و چنان هستید كه خدای تعالی می فرماید «فلما جائهم رسول مصدق لما معهم نبذ فریق من الذین اوتوا الكتاب كتاب الله وراء ظهورهم كأنهم لا یعلمون و اتبعوا ما تتلوا الشیاطین» كنایت از اینكه با پیغمبران سبحانی نگرویدند و كتاب خدای را از پس پشت بیفكندند و پیرو اخبار و آیات جز وساوس شیاطین نشدند آیا خداوند تعالی در قرآن خود شما را خبر نداده است كه ایمان اهل كهف را باصغرسن ایشان قبول فرمود چنانكه در حق ایشان می فرماید «انهم فتیة آمنوا بربهم و زدناهم هدی» یعنی اصحاب كهف جوانانی بودند كه به پروردگار خود ایمان آوردند و ما ایشان را به هدایت بر زیادت آوردیم و در خبری كه از اصحاب كهف مذكور داشته اند ایشان پسرانی بوده اند كه به گوش گوشواره داشته اند و بر فراز سر پادشاه می ایستاده اند و اینك عیسی بن مریم علیهماالسلام كه خداوند كتاب آسمانی بدو فرستاد و در حق وی می فرماید گاهی كه كودك بود او را حكم دادیم بازگوی در كدام موضع از كتاب خدای فرقی در میان طاعت كبار و كودكان رسیده است لكن شماها از حق خارج می شوید و بر یك سوی قیام می جوئید آن گاه گفت با من بگوی كه آن صدقه و نفقه كه شما می پندارید در چه موقع و مقام بود.

ابوالهذیل گفت در مكه معظمه گفت اینك راوی و خبر دهنده شما ابن اسحق است كه روایت می كند آنچه را كه شما تكذیب می نمائید و این داستان چنان است كه وی روایت می كند كه رسول خدای صلی الله علیه و آله یرشتری برنمی نشست مگر وقتی كه بهایش را از مال خود مشخص می ساخت پس آن كس كه سواری شتری را حلال نمی داند چگونه چیزی دیگر را روا می دارد و كدام آیة است كه در تصدیق ابی بكر وارد است و كدام كس دلیلی از احادیث بر این معنی موجود دارد.



[ صفحه 203]



با اینكه ابوبكر از نهایت وهنی كه داشت و قلت وثوقی كه به خدای بودش با اینكه در غار در حضرت رسول پروردگار قهار بود اظهار ترس و ورع نمود و در بعضی اوقات آن حضرت را بگذاشت و فرار كرد همانا گمراه شدید و شیطان شما را از راه راست بگردانید.

ابوالهذیل گفت ابوبكر اموال خود را به مردم سفیه می داد تا رسول خدای صلی الله علیه و آله را به ناشایست یاد نكنند گفت ای ابوالهذیل متحیر و پریشان هستی و در این بیان كه نمودی بر صاحب خود واجب گردانیدی كه بر خلاف خدای رفته باشد چه خدای تعالی می فرماید «و لا تؤتؤ السفهاء اموالكم» مال و بضاعت خود را به دیوانگان ندهید خدای عقیدت شما را زشت و قبیح گرداند آنگاه گفت آیا محقق می باشد كه رسول خدای ابوبكر را به تبلیغ سوره ی برائت شایسته و سزاوار ندید گفت آری خدای تعالی آیتی بفرستاد كه این سوره را جز مردی كه از خودت باشد نباید تبلیغ نماید لاجرم علی بن ابیطالب مامور شد و برفت و آن سوره مباركه را از ابوبكر بگرفت گفت كسی را كه خدای و رسول خدای او را شایسته ی آن ندانند كه سوره ای از قرآن را به سوی مردمی كه مشرك هستند حمل نماید آیا چنین كسی می تواند امام و امین بر اعمال امت تا روز قیامت باشد سوگند به خدای این سخن جز از مردم گمراه و گمراه نمایند كه اقوال ایشان موافق نباشد نیست آیا آن آیات را كه جبرئیل امین بیاورد نشنیده اند قسم به خدا شما نیك می دانید كه خلافت رسول جز در حق كسی كه او را بصیرتی بر بصایر و مكنونات ضمایر باشد و به علاوه قرآن و تاویل و تحریم و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام و گذشته و آینده و آن شناسائی و معرفت باشد نیست. چه خدای تعالی می فرماید هر كس به آنچه خدای تعالی نازل كرده است حكم ننماید چنین مردمی كافر و ظالم و فاسق هستند و تمام این جمله در آیات مختلفه وارد است قسم به خدای ابوبكر و عمر قرآن را جمع نكردند بلكه علی علیه السلام جمع



[ صفحه 204]



كرد و عثمان تبدیل داد و چگونه ابوبكر و عمر می توانند حكم به ما انزل نمایند با اینكه قرآن را تكمیل نكردند و نیاموختند و شما حكایت جاثلیق را با ابوبكر می دانید كه چگونه با ابوبكر احتجاج نمود و او را در بحر تحیر بیچاره ساخت و در دین خودش دستخوش شك و شبهت داشت و بر پیغمبرش طعن آورد با اینكه ابوبكر را گمان این بود كه خلیفه رسول است در امت و عمر در آن وقت نزد ابوبكر حاضر بود و هیچ كدام را حجتی به دست نبود تا جواب جاثلیق را بگذارند و از احتجاج او آسوده شوند و كار بدانجا كشید كه سلمان رضی الله عنه بر اسلام بترسید. و بحضرت علی علیه السلام رفتند و جواب صریح بشنیدند و از آن غایله برستند و علی علیه السلام چون از تالیف قرآن فارغ شد و قلم فراز گوش مباركش بود كه جاثلیق از تمامت مسائل خود آسوده شد و به وصایت آن حضرت اقرار كرد و مقام ابی بكر را در آن مجلس كه خود را خلیفه مصطفی می دانست منكر شد و همچنین در زمان عمر چون رسول ملك روم با هدایای خود به درگاه او بیامد و مسائلی چند در میان نهاد و عمر از جوابش عاجز شد و رسول چون این حال را بدید خواست با آنچه به هدیه آورده بود بازگردد.

و عمر سخت بیچاره ماند و گفت اگر رسول ملك روم مراجعت كند ننگی بزرگ برای مسلمانان پدید گردد و رسول خدای صلی الله علیه و آله فرموده است هر وقت در امری كور و بی بصیرت ماندید بر شما باد به علی بن ابیطالب یعنی چاره آن كار دشوار را از آن حضرت بجوئید پس عمر و كسانی كه با او بودند در خدمت علی علیه السلام حاضر شدند و عرض حال بنمودند و چاره بجستند علی علیه السلام بیرون آمد و جمله سوالات ملك روم را در حضور گروهی از مسلمانان تفسیر و روشن فرمود و آن هدیه را بگرفت و چنانكه صلاح دانست قسمت نمود و عمر از مسجد بیرون آمد و به آواز بلند همی گفت اگر علی نبودی عمر هلاك شدی و این كلمه را عمر در چندین قضایای آن حضرت مكرر ساخت.



[ صفحه 205]



ای ابوالهذیل نمی ایستد در مقام رسول خدای مگر كسی كه حق هر ذیحقی را بگذارد و از علم مردمان مستغنی باشد و جهانیان به جمله از وی علم فراگیرند ای ابوالهذیل ابوبكر است كه خالد را با جماعتی از ایشان بسوزانیدند با اینكه نماز می گذاشتند و روزه می گرفتند و قرائت قرآن می نمودند و عمر ایشان را در حالی كه مردمی آزاده و مومن بودند بازگردانید و در این قضیه یا ابوبكر یا عمر قطعا خطا كرده اند و هرگز از مردم صالح و نیكویان اینگونه اعمال نمودار نمی شود و اینگونه اعمال از آن جهت روی می نماید كه شما به احادیث متناقضه كه موجب گمراه كردن مردمان است تعلق می جوئید و صحبت ابوبكر را در غار با رسول مختار فضیلتی عالی می شمارید. و حال اینكه چون نیك بنگرید منقصتی بزرگ است از بهر ابوبكر چه در غار به حالت اضطراب و دهشت در آمد و برقلت ایقان و ضعف ایمان او دلیل گردید چه اگر چنانكه شما گمان می برید ابوبكر صدیق بودی اگر تمامت خلق جهان به خصومت او برمی خاستند با مصاحبت رسول خدای نبایستی بیمناك شود چه خدای می فرماید: اولیای خدای را خوف و اندوه نیست چرا با دیده ی بصیرت و نظر دانش تعقل نمی كنید و حال اینكه خدای در قرآن كریم می فرماید «بل هم فی غمرة من هذا و لهم اعمال من دون ذالك هم لها عاملون» پس چگونه می توان ابوبكر را با علی علیه السلام كه بر فراش پیغمبر بخوابید و جان خود را فدای او ساخت و نترسید و مضطرب نگشت هم ترازو شمرد با اینكه كفار قریش به قتل او مصمم بودند و خدای تعالی به این كردار علی علیه السلام و فتوت آن حضرت با ملائكه مقربین خود مباهات ورزید و ایشان را بفرستاد تا آن حضرت را از گزند دشمنان نگاهبان باشند پس علی كجاست و ابوبكر كجا؟ چرا با دیده ی بینش و نظر دانش نمی نگرید و تعقل نمی كنید؟ آنگاه گفت و همچنان شما روایت می نمائید كه پیغمبر صلی الله علیه و آله با عایشه فرمود پدر تو به دیوان حساب می گذرد اگر خواهد تجاوز می نماید و اگر خواهد توقف می جوید.

و هم از رسول خدای روایت می كنید كه چون روز قیامت اندر آید آدم علیه السلام



[ صفحه 206]



در حضرت خدای عرض می كند بر بدیع رحم كن و نوح عرض می كند رحم كن كسی را بر اذیت و از آرقوم خودش در تبلیغ رسالت تو صبوری ورزید و ابراهیم عرضه می دارد رحم فرمای خلیل خود را و موسی عرض می نماید رحم كن كلیم خود را و عیسی عرض می كند در حق مریم از تو مسئلت می نمایم و محمد صلی الله علیه و آله عرض می كند امتی امتی اما ابوبكر به میل خود حركت می نماید اگر بخواهد می گذرد اگر خواهد توقف می فرماید.

همانا با این قوم بازی می كنید چون بازی كردن كودكان و راه حق را به انواع اباطیل و هذیان بر جهانیان پوشیده می دانید و چون شیطان بر خداوند سبحان و رسول یزدان جرئت می ورزید و به روایات كاذبه خود مردمان را به گمراهی می افكنید و در حضرت خدای و رسول خدای گناه كار می شوید آنگاه گفت ای ابوالهذیل همانا شما عمر را بر ابوبكر تفضیل می دهید پس از چه روی عمر را بر ابوبكر تقدم نمی دهید گفت در كجا چنین شد گفت در این روایت خود كه می گوئید رسول خدای فرمود وحی از من حبس نشد جز اینكه گمان كردم بر عمر نازل شده است.

ابوالهذیل گفت این روایت رسیده است گفت هلاك باد كسی كه این روایت را نمود و چنین ادعائی بكرد چه در این روایت كه می كنید رسول خدای صلی الله علیه و آله را ملزم می دارید كه در نفس خود و امر رسالت خود شك داشته است با اینكه خداوند تبارك و تعالی می فرماید «و در آن هنگان كه از پیغمبران میثاق و عهد ایشان را ماخوذ داشتیم از تو و از نوح» وای بر تو در زمره ی انبیاء عظام و كتاب خداوند علام نامی از عمر نیست لكن شما چنان هستید كه خدای می فرماید شما راست ویل و وای از آنچه وصف می كنید چه شما به این روایت كه می كنید كفر را قبل از بعثت انبیاء جایز می گردانید و می گوئید رسول خدای گمان می برد كه وحی بر كسی كه اكثر عمر خود را به عبادت اوثان و اصنام می گذرانید و به ضلالت كفر و معاصی دچار بود نازل



[ صفحه 207]



می شود از این عقاید نكوهیده شما و اوهام سست و ناتندرست شما به خدای تعالی پناه می بریم.

و نیز شما روایت می كنید كه هیچ طریقی را عمر نمی سپارد مگر اینكه شیطان بر طریقی دیگر می رود ابوالهذیل گفت این روایت بدینگونه رسیده است آن خردمند دیوانه نما گفت وای بر شما شیطان از آدم صفی علیه السلام نترسید با اینكه آدم در بهشت جای داشت و فرشتگان در بهشت انجمن داشتند و شیطان بر آدم در آمد و او را از بهشت بیرون كرد و از اسباط یعقوب نترسید تا عداوت و كینه در میان ایشان در افكند و از موسی عمران خوفناك نشد چندانكه موسی مردی را بكشت و گفت این كار از عمل شیطان بود و خدای تعالی خطاب به رسول خود می فرماید و می گوید: «ارسلنا قبلك من رسول الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته» و رسول خدای می فرماید روزی هفتاد بار از تیرگی و چیرگی شیطان استغفار می جویم پس رسول خدا و سایر پیغمبران گذشته از شر شیطان غافل نیستند لكن شما می گوئید شیطان از عمر می ترسد و بر طریقی جز طریق عمر سالك می شود.

ای ابوالهذیل خدا می فرماید بدرستی كه آن جماعت كه در روز جنگ و التقاء فریقین از شما و نصرت شما روی برمی تابند همانا شیطان ایشان را لغزان گردانیده است و عمر از آن جمله بود كه از جنگ و نصرت پیغمبر فرار كرد پس چگونه شیطان كه عمر را لغزش داد از عمر بیمناك شد همانا چندان متحیر و پریشان شدند كه ندانستید چگونه دروغ بگوئید یعنی چون خواستید بر حسب اغراض و اغماض و خصومت و نفاق خویش دروغی بسازید چندان راه را تنگ دیدید كه پریشان شدید و چون ترتیب دروغی دادید هیچ فروغی نیافت بلكه و بیشتر اسباب حصول حجت مدعی و بطلان برهان شما گشت و از این روی كلماتی بر دهان شما بگذاشت كه بر وجوه شما برگشت و جز ترش روئی و انفعال از بهر شما بر جای نماند و دیگر روایت می كنید كه وقتی شاعری در حضرت رسول خدا مشغول انشاد ابیات بود و در



[ صفحه 208]



این حال عمر نمودار شد رسول خدای صلی الله علیه و آله با شاعر اشارت فرمود لب فروبند چون عمر بازگشت با شاعر فرمود بانشاد شعر خود مشغول شود شاعر عرض كرد این شخص كیست كه چون بیامد بفرمودی تا لب از قرائت شعر فروبندم و اكنون كه برفت اجازت انشاد می دهی فرمود عمر است چه او سخن باطل را گوش نمی دهید و مكروه می دارد بشنود وای بر شما بر پیغمبر خود شنیدن باطل را واجب می گردانید و می گوئید پیغمبر دوست می داشت شنیدن باطل را و استحسان قبیح را اما عمر مكروه و منكر می شمرد خدا لعنت كناد جماعت ظالمان را اگر جماعت یهود و نصاری و مجوس چنین جسارتی در حضرت رسول خدای می كردند بر هر مومن و مومنه واجب می گردید كه در مقام استنكار آن كار بیایند و چنین امر را بسیار بزرگ شمارند و بگویند لعنت خدای بر ظالمان باد.

آنگاه گفت ای ابوالهذیل مگر عمر همان كس نیست كه در خلافت تقریر دیوان بسیار نمود و دین و احكام آئین را بر گونه سلطنت آورد و در میان اغنیاء متداول ساخت و فرض عطایا نمود و دختر خود حفصه را سه هزار درهم بداد بازگوی به كدام سنت این نهاد و مردمان مقاتل را تفاوت گذاشت و از پانصد درهم تا هزار هزار درهم یا دینار عطا كرد و حال اینكه خدای تعالی می فرماید للذكر مثل حظ الانثیین از چه روی مردان را در حكم زنان مقرر داشت و بهره بعضی را دو برابر دیگری گردانید و نیز چون عمر مطعون واقع شد كعب الاخبار با او گفت چنین می نگرم كه صحبت تو از این طعنه جز به شرب خمر حاصل نمی شود عمر شرب خمر نمود با اینكه رسول خدای می فرماید آنچه مستی بیاورد بسیارش بس اند كش حرام است و از آن پس چون عمر بدانست كه لامحاله از جراحت آن طعنه هلاك می شود مردمان بدو گفتند آیا وصیت نكنی گفت اگر ترك وصیت را بنمایم همانا ترك آن را نموده است كسی كه بهتر از من است یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله و حال اینكه بر رسول خدای صلی الله علیه و آله دروغ بر بست و گفت اگر وصیت بگذارم همانا آن كس كه از من بهتر بود یعنی ابوبكر وصیت بگذاشت و می گفت رسول خدا فرمود پیشوایان و ائمه از مردم قریش می باشند



[ صفحه 209]



و علی بن ابیطالب علیه السلام برترین سادات قریش و بزرگان ایشان بود معذالك عمر در حال مرگ به آن حضرت نگذاشت و كار بشوری افكند و شش تن را در مجلس شوری مقرر داشت و تربیت آن امر را چنانكه خود می دانست به داد و فرمان كرد اگر اجزای شوری بر خلاف عبدالرحمن عوف كه با عثمان منسوب بود سخن كنند به قتل برسند و با این حكم عمر اگر آن پنج نفر مخالفت می كردند قتل ایشان واجب می شد باز گوی مردمان صالح را اینگونه مطبوع است و تربیتی می دهند كه علی و عثمان و طلحه و زبیر به محض مخالفت با پسر عوف به قتل برسند و بعد از آن حال آن چند اقوال ناخجسته بیاورید كه در هیچ نامه نمی گنجد و روی زمین تمكین آن را ندارد زیرا هر كس از راه حق گمراه شود شیطان عقاید باطله ی او را ظاهر می سازد و كتاب های مهمل از بهر ایشان تصنیف كند.

و همچنین برای آنان كه پیروی ضلالت ایشان را كند تربیت كتب دهد چنانكه هیچ یك با هیچ یك موافق نیست و اجتهاد لاحق با استنباط سابق مطابق نباشد چندان كه اگر این كتب را فراهم كنند كشتیها را پر كند و بقعه ای را مملو گرداند و این كتب ظاهرش متفق و معنیش متحد نباشد چه دارای ظاهری صحیح و معنی ملیح نیست.

بنده ی حقیر گوید امر وصایت امری بس مهم و خطیر و محل توجه خداوند قدیر و امر فرمودن به بندگان است معذالك اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله كه خود می دانست ترك آن را بفرمود با اینكه حكم وجوب دارد چگونه جناب ابوبكر بعد از آن حضرت ریاست امت یافت و خود را خلیفه و متابع اوامر و نواهی و سنن آن حضرت حذو النعل بالنعل می خواند از چنین امری بسی بزرگ روی بر بتافت و تاسی به آن حضرت نكرد و درباره جناب عمر وصیت نمود و اگر چنین نیست و رسول خدای وصیت بگذاشت چگونه به وصایای آن حضرت چه انجام زندگانی و چه در اغلب اوقات زندگانی آن حضرت كه جموع كثیره در مواقع عدیده شنیده و شاهد بودند كار نكرد و اگر كردار او به صواب و مقرون به صلاح حال



[ صفحه 210]



امت بود از چه روی جناب عمر كار را به شوری افكند و وصیت نگذاشت ندانیم جز حالت تحیر و تعجب چه ذخیره سازیم «اللهم نور قلوبنا بانوار الولایة الالهیة»

بالجمله بعد از آن گفت ای ابوالهذیل بیشتر شما افتخار می ورزید كه عمر و ابوبكر در حجره ی رسول خدای و جوار همایونش مدفون هستند و ضجیج و همخوابه ی آن حضرت می باشند اگر چنین است كه گوئید همانا بدون اجازت رسول خدای به سرای او اندر شده اند و مر ایشان را این كار حرام است چه خدای می فرماید ای كسانی كه ایمان آورده اید درون خانه پیغمبر نشوید مگر به اجازت او بازگوی كدام كس اجازت داد كه ابوبكر و عمر را در خانه پیغمبر مدفون دارند.

ابوالهذیل گفت این كار منوط به زمان حیات رسول خدای بوده است گفت آیا حرمت پیغمبر بعد از وفات آن حضرت مانند ایام زندگانی همایونش واجب نیست؟

ابوالهذیل گفت آن خانه از عایشه بود و پدرش ابوبكر سزاوارتر به آن است و به این جهت عمر گفت مرا جز به اجازت عایشه در آنجا مدفون مدارید چون مجنون خردمند آن سخن ناپسند بشنید هر دو چشمش از آتش سرخ شد و گفت كدام بیت از عایشه بود ای عالم هباء منثور آیا نمی دانی تمام مردم منازل خود را بر سكنای پیغمبر در حضرتش عرضه داشتند فرمود سكون ننمایم مگر در جائی كه از مال خود خریداری كنم پس دو خانه از بنی نجار بخریدند و خانه و مسجد آن حضرت با هم مخلوط بود و مردمان بعد از آن به اراده ی توسعه ی آن برآمدند.

ابوالهذیل گفت وارد شده است كه عایشه هشت یك آن خانه را بر حسب ارث از رسول خدا به موجب ثمنیه داشت چون مجنون آن سخن بشنید بر سرخی چشم و تافتگی خشمش بر افزود و گفت ای جاهل تا چند مرتكب معصیت و مدعی امر جهالی و تا چه هنگام به دروغ و باطل فریب می خورید مگر نه آن است كه چون



[ صفحه 211]



كه رسول خدای به دیگر سرای خرامید نه زن در خانه داشت و عایشه را نه یك می رسد از هشت یك «لك التسع من الثمن» و چون این مقدار را در شمار گیرند چیزی بس قلیل قسمت عایشه می شود چنانكه امیر المومنین علیه السلام در خطابی كه به عایشه می فرماید به این امر تصریح می كند و می گوید:



تجملت تفرست تبغلت و ان عشت تفیلت

لك التسع من الثمن ففی الكل تطمعت



بر شتر سوار شدی و بر اسب بر نشستی و بر استر جای ساختی و اگر زنده بمانی بر فیل سوار گردی و تو را از میراث پیغمبر نه یك از هشت یك بهره است یعنی آن حضرت را نه زن بود و هر زنی را هشت یك می رسد كه یك قسمت از هفتاد و یك قسمت باشد و تو در تمام متروك پیغمبر طمع می كنی معذلك ابوبكر پدر عایشه حكم نمود كه پیغمبران را میراثی نیست و اگر جز این بود فاطمه علیهاالسلام را نصف و ربع و ثمن می باشد پس از چه روی منع نمودند كه فرزندش امام حسن علیه السلام را در آنجا دفن كنند.

ابوالهذیل گفت چنان روایت كرده اند كه عایشه از حیث مهریه ی خود این حق یافت گفت ای گوینده دروغ و هذیان همانا خداوند تعالی در محكم كتاب عزیز خود تكذیب تو را فرموده است هنگامی كه با پیغمبر خود خاصة می فرماید: «یا ایها النبی انا احللنا لك ازواجك اللتی اتیت اجورهن» و پیغمبر بر هر زنی داخل شد تمام مهریه و اجور او را بداد.

ابوالهذیل می گوید چون این سخن بدین جا رسید ساعتی سكوت نمود آنگاه گفت ای ابوالهذیل نه آن است كه شما روایت می كنید كه پیغمبر در وقفه ی بدر پروردگار خود را بخواند آنگاه عرض كرد پروردگارا عثمان را از فضل این روز فراموش مكن گفتم آری این روایت بر این نمط رسیده است گفت آیا شهادت می دهید كه بر رسول خدای صلی الله علیه و آله كه پروردگار سبحان را به فراموش كاری و نسیان می دارد.



[ صفحه 212]



با اینكه خدای رحمان می فرماید «لا یضل ربی و لا ینسی» و لكن شما نه چنانید كه خدای می فرماید پس شما را با دویل و وای از آنچه وصف می كنید و شما را این جمله كافی نبود چندانكه عثمان را ذوالنورین نامیدند هلاك باد شما را كدام كس را خدای تعالی ذو النورین خواند آیا نه آن است كه خدای در حق آنانكه ایمان آورده اند می فرماید: «نورهم یسعی بین ایدیهم» و ایشان را به یك نور اختصاص داد و معاضدت می نماید این قول را قول دیگر خدای تعالی كه می فرماید «ربنا اتمم لنا نورنا» و هم چنین خدای تعالی برای نفس مقدس متعال خود یك نور قرار داده است در آنجا كه می فرماید:

«الله نور السموات و الارض» اما شما برای عثمان به رای و اندیشه خود دو نور قرار می دهید با اینكه در زمان خلافت خود ابوذر حبیب رسول خدای صلی الله علیه و آله به ربذه اخراج كرد و او را از سكون مدینه طیبه ممنوع داشت و با عمار بن یاسر آن معاملت را در مجلس به جای آورد با اینكه فضایل او را از رسول خدای شنیده بود و عبدالله ابن مسعود را چنان مضروب ساخت كه دو دنده ی او را بشكست و حكم بن عاص را كه پیغمبر اخراج فرموده بود بیاورد و در مدینه مسكن داد و ثلث مال افریقیه را كه از روایتی هشت هزار و به قولی سی هزار بود بدو عطا كرد سعد بن ابی وقاص كلیدهای بیت المال را در مسجد بیاورد و گفت:

ای گروه مسلمانان من خازن بیت المالی كه چندین مبلغ از آن را به كسی كه رسول خداوند شما او را مطرود فرموده است بدهند نمی شوم و عبدالله بن مسعود به پای ایستاد و گفت ای جماعت قریش امامت و خلافت را مانند پای افزاری مباح قرار دادید تا هر كس از مردم قریش خواهد پای در آن كند و بر منبر رسول خدای براید و بر مسندش بنشیند و هم چنین سلمان به پسر عمر فرمود پدرت خلافت را در میان مردمان مباح گردانید گاهی كه از دست بنی هاشم در آورد و از اهل بیت پیغمبر بازداشت و حال و شأن جماعت مسلمانان در حضرت یزدان از كتاب او عظیم تر نباشد كه عمر كتابش را بدرید و به آتش بسوزانید و آیات و كلماتش را



[ صفحه 213]



دیگرگون گردانید.

آنگاه گفت ای ابوالهذیل همانا چشمهای كور و گوشهای كر و قلوب شما تاریك شده است «فلا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» سوگند به خدای اگر به آنچه اعتقاد دارید سخن كنم تو را از آن دین كه داری بیرون می آورم و تو نیز از آنان خواهی بود كه بر جنون من گواهی می دهند همانا بر تو واجب است كه اگر از اهل توحیدی قرابت رسول خدای صلی الله علیه و آله را چنانكه خدای تعالی در كتاب خود امر كرده و فرموده است:

«قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فی القربی» محفوظ بداری همانا خدای تعالی محمد صلی الله علیه و آله را خاتم انبیاء گردانیده و علی علیه السلام از تمامت مردمان به مقام او اولی و بقضیه و احكام اعلم و در حق رعایا و برایا رؤف تر و در تقسیم اموال بالسویه داناتر و همان كس می باشد كه رسول خدای صلی الله علیه و آله در حق آن حضرت می فرماید آیا شما را به آن كس كه در مقام من می ایستد خبر دهم عرض كردند آری یا رسول الله فرمود وی همان خاصف النعل است یعنی همان شخصی است كه موزه خود را در پی می زند و با فاطمه دختر خود فرمود ای فاطمه تو را به كسی تزویج نمودم كه در دنیا و آخرت سید و آقا می باشد و از تمامت مقربین اسلام او بیشتر و علمش وافرتر و حلمش بیشتر و قلبش شجاع تر و كفش بخشنده تر و نفسش سخی تر است سوگند به خدای ای فاطمه تزویج نكردم تو را در زمین مگر وقتی كه خدای در آسمان تزویج فرمود تو را و جبرئیل را فرمان داد تا در میان فرشتگان به پای شد و خطبه براند و به درخت طوبی وحی فرستاد تا درو گوهر و مشك و عنبر ببارد و ملائكه را بفرمود تا برچیدند و نیز با علی علیه السلام فرمود تو و دو فرزندت حسنین و ائمه از فرزندان حسین صلوات الله علیهم چون كشتی نوح باشند هر كس در آن بر نشست نجات یافت و هر كس تخلف جست غرق گشت.

ای ابوالهذیل ولایت ایشان و برائت از دشمنان ایشان را از دل خود بیرون مكن تا بدون مولی مانی و در زمره ی كفار اندر شوی چنانكه خدای می فرماید



[ صفحه 214]



كافرین را مولی نیست اكنون من سری از اسرار خدای را با تو تفویض كردم و حق را از باطل به تو بنمودم و مفضول را از فاضل روشن ساختم تا عون حق و دوستدار صدق باشی.

ابوالهذیل می گوید این وقت از جای برخاستم گفت به كجا می روی گفتم تا به مامون ملحق شوم گفت «لا اله الا الله» دنیای فانی شما را از سرای باقی مشغول داشته است ابوالهذیل می گوید قسم به خدا هیچ كس را در آن حال كه او را مجنون خواندند جز او عاقل نیافتم و هیچ كس را در آن حال كه او را عاقل شمارند جز خودم دیوانه نیافتم و مكروه شمردم كه احوال او را در خدمت مامون به عرض رسانم چه بیمناك بودم كه چون بداند او را بیاورد و با خود نزدیك و مقرب نماید و مرا متروك و دور گرداند و«و صلی الله علیه و آله اجمعین و لعنة الله علی اعدائهم و مخافیهم الی یوم الدین».

در كتاب حیوة الحیوان دمیری در بیان این داستان می گوید كه ابوالهذیل محمد بن هذیل علاف بصری كه در زمان خود در بصره در مذهب اعتزال شیخ اهل بصره بود گفت بر مركبی را هوار به عزم آستان مامون به بغداد روی نهادم و به دیر اهل رهسپار شدم مردی را بر دیوار دیر بسته دیدم سلام فرستادم پاسخ بداد و نظری تند بنمود و گفت آیا معتزلی هستی گفتم آری گفت امامی باشی گفتم آری گفت ابوالهذیل علافی گفتم همانم گفت آیا برای خواب لذتی است گفتم آری گفت صاحب خواب كدام وقت لذت خواب خود را دریابد با خود گفتم اگر گویم لذت با خواب است به خطا رفته باشم چه خواب عقل را می برد و اگر گویم قبل از خواب است همچنان به خطا رفته ام زیرا این لذت را بر خوابی كه هنوز نیامده وارد كرده باشم و اگر گویم بعد از خواب است نیز به غلط گفته ام زیرا چیزی است كه منقضی شده است پس متحیر ماندم و فهم و ادراكم قصور گرفت و گفتم تو بازگوی تا از تو بشنوم و نقل كنم گفت بدان شرط كه این زن كه در این دیر است خواستار شوی كه تا امروز مرا نزند و نیازارد و این مسئلت را نمودم و اجابت نمود و آن مرد گفت دانسته باش كه نعاس مرض و دردی است كه بر بدن حلول می نماید و دوای آن خوابیدن است



[ صفحه 215]



من آن جواب را پسندیدم و خواستم باز شوم.

گفت ای ابوالهذیل به پای باش و مسئله ای بزرگ بشنو آنگاه گفت درباره رسول خدای صلی الله علیه و آله چگوئی در آسمان و زمین است گفتم آری گفت آیا دوست می داشت كه در میان امت او وفاق باشد یا خلاف گفتم بلكه وفاق و اتفاق امت را دوست دار بود گفت خداوند تعالی می فرماید:

«و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین» نفرستادم تو را مگر رحمت برای اهل عالم پس چه بود آن حضرت را كه در حال مرض موت نفرمود این شخص بعد از من خلیفه شما است و حال اینكه این سوال را بنمود جوابی ندانستم بگذارم و خواستار شدم او خود جواب دهد در این حال حالش دیگرگون شد و من فرصت یافته عنان بر تافته به خدمت مامون رسیدم از حال سفر بپرسید بگذشته را بگذاشتم مامون بفرمود تا او را به همان حالت حاضر كردند و فرمود آنچه از ابوالهذیل بپرسیدی دیگر باره بپرس آن مرد آن سخن را اعاده كرد و در این وقت جمعی از علمای اعلام حضور داشتند و هیچ كس را برای آن پرسش جوابی نبود مامون با او گفت جواب چیست گفت سبحان الله آیا در یك حال هم پرسش كنم و هم جواب دهم مامون گفت چه زیانی دارد كه ما را سودمند كنی گفت آری یا امیرالمومنین همانا خداوند عزوجل در سالف ازل خود حكمی برانده و قضایی بفرموده و در سابق علم خود بگذاشته و پیغمبر خود صلی الله علیه و آله را از آن جمله بر حكم آن مطلع ساخته و رسول خدای را جایز نبود كه از آنكه خدای حكم رانده و در حكم سابق یزدانی است تعدی و تخطی نماید لاجرم آن امر را به رونق آنچه خدای تقدیر كرده و قضا رانده بر جای گذاشت.

«اذ لا راد لامره و لا معقب لحكمه» مامون این جواب را پسندیده شمرد و این وقت مشغله برای مامون پدید شد و برخاست تا به درون سرای شود آن دیوانه با مامون گفت ای پسر زن نكوهیده كنده سود ما را ربودی و از ما فرار كردی مامون باز شد و گفت چه خواهی گفت هزار دینار فرمود با این دنانیر چه سازی گفت در بهای روغن و خره می دهم و می خورم بفرمود تا بدو دادند و آن مجنون هوشیار



[ صفحه 216]



را به اهل و عیالش رسانیدند.

تواند بود آنچه در حیوة الحیوان نقل شده خالص و خلاص و خلاصه ی خبر مسطور است یا ابوالهذیل را به آن مرد كرارا ملاقات افتاده است و در یكی از ملاقاتها به عرض مامون رسانیده است و اسباب نجات وی شده است و نیز می شاید این شخص مجنون غیر از آن مجنون سابق است و از این پیش در ذیل كتاب احوال حضرت امام رضا صلوات الله علیه و اخبار هارون الرشید و مجلس او با حسنیه و تودد و مناظره این زن با علمای عصر اخباری شبیه به این مسطور شد و الله اعلم به حقایق الامور.

در مجموعه ورام مسطور است روزی ابوالهذیل به مامون در آمد و گفت ای امیرالمومنین «ان ارض دارك و هذه كانت مسكونة قبلك من ملوك و مسومة دارسة آثارهم عافیة دیارهم فالسعید من وعظ بغیره»

در دوازدهم بحارالانوار در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و پاره ای حكایات مامون به این حكایت ابی الهذیل علاف و مجنون مذكور به یك اندازه تفاوتی به طور اختصار حكایت كرده و از مكالمه مجنون با ابوالهذیل در باب قرار دادن عمر بن خطاب شش تن را برای مجلس شوری بعد از خودش و تعیین خلیفه چنانكه معروف است و بر شمردن هر یك از آن جماعت را به عیبی و نقصی مگر علی علیه السلام را و معذلك قرار را به مجلس شوری و متابعت برای عبدالله بن عوف اشارت كرده و بعد از آن ابوالهذیل می گوید چون دیوانه از مجلس شوری سخن كرد و گفت ویل من ربه حالتش دیگرگون شد و عقلش برفت و من این داستان را نزد مامون بگفتم و نیز بازنمودم كه اموالش را از روی حیله و نیرنگ با ضیاع و عقار ببرده اند مامون بفرستاد تا او را حاضر كردند و معالجه نمودند و معلوم شد این شخص به واسطه آن ظلم و خدیعتی كه به وی كرده بودند پریشان عقل شده مامون اموالش را بدو بازگردانید و او را ندیم خود ساخت و تشیع مامون از این جهت بود و «الحمدالله علی كل حال».

راقم حروف گوید سخت غریب می شاید كه جناب عمر بن خطاب شش تن را



[ صفحه 217]



برای مجلس شورا منتخب می كند یا قرار خلیفه بدهند و آن وقت در حق هر یك عیبی و نكوهشی می كند و در حق علی علیه السلام تمجید می نماید و می گوید اگر او را خلافت دهم مردمان را بر طریق راست بازمی دارد معذلك همان كس را به شوری می گمارد و رای ایشان را تصویب می نماید و ترجیح به طرف عبدالرحمن بن عوف می دهد با اینكه در حق عثمان آن گونه معایب ذكر می كند.

و هم در بحار در پایان این خبر مسطور است كه علی محمودی گفت پدرم گفت با ابوالهذیل علاف گفتم برای پرسش به تو آمده ام گفت بپرس و از خداوند عصمت توفیق را خواهانم گفتم آیا مذهب تو این نیست كه عصمت و توفیق از جانب خدای برای تو حاصل نمی شود مگر به واسطه عملی كه مستحق آن شوی گفت بلی گفتم پس معنی دعای تو اعمل و خذ چیست.

ابوالهذیل گفت سوال خود را بیاور گفتم معنی این قول خدای تعالی «الیوم اكملت لكم دینكم» چیست؟

ابوالهذیل گفت همانا خدای دین را برای ما كمال رسانده گفت با من خبر بده اگر از تو سوال نمایم از مسئله ای كه در كتاب خدا و سنت رسول خدای و در قول صحابه و اقوال علمای فقهاء و حیلت ایشان را نیابی چه می سازی گفت بازنمای.

گفت با من بازگوی و خبر بازده از ده تن كسانی كه در طهر واحد با زنی مباشرت كرده باشند و امر و حال ایشان مختلف باشد پاره ای ایشان به یك نیمه حاجت خود رسیده و بعضی حسب الامكان بدو مقاربت كرده باشد آیا امروز در خلق خدا كسی باشد كه خدای را در هر مردی از این ده مرد بداند و بشناسد به مقدار آن خطیئتی كه مرتكب شده است تا در این جهان بر وی اقامه حد كند و او را از آن ارتكابی كه نموده است تطهیر دهد و او را در آخرت مطهر دارد و ما را معلوم گردد كه دین از بهر تو به حد كمال رسیده است فقال هیهات خرج آخرها فی الامامه گفت هیهات پایان آن در امامت بیرون می شود.



[ صفحه 218]



هموی در معجم البلدان می گوید: دیرزكی به فتح زاء معجمه و تشدید كاف مقصوره دیری است و رزها محاذی آن تلی است كه تل زفر بن حارث كلابی گویند و در آنجا ضیعتی است كه صالحیه خوانند كه خطط آن را عبدالملك صالح هاشمی بر نهاده است و بعضی گفته اند این دیر در رقة نزدیك فرات است و هارون الرشید خلیفه عباسی در صفت این دیر می گوید:



سلام علی النازح المغترب

تحیة صب به مكتئب



غزال مراتعه بالبلیخ

الی دیر زكی فجسر الخشب



ایا من اعان علی نفسه

بتحلیفه طائعا من احب



ساتر و السترمن شیمتی

هوی من احب لمن لا احب



و نیز دیر زكی قریه ای است در غوطه دمشق و عبدالله بن طاهر و برادرش در این در بگذشتند و شرب كردند و به مصر برفتند و برادر عبدالله در آنجا بمرد و عبدالله بن طاهر بازگشت و در آن موضع فرود شد این شعر را در اشتیاق برادر بگفت:



ایا سروتی بستان ز كی سلمتما

و غال بن امی نایب الحدثان



و یا سروتی بستان ز كی سلمتما

و من لكما ان تسلما بضمان



و در معجم البلدان از دیر اهل اشارتی نیست و در تصاحیف آن نیز چیزی به نظر نیامد «و الله اعلم حمدا له و شكر له كما هو اهله و مستحقه و صلی الله علی محمد و آله و اوصیائه» كه در این عصر روز یكشنبه یازدهم ربیع الثانی مطابق سال فرخنده فال لوی ئیل سعادت تحویل سنه ی یك هزار و سیصد و سی پنجم هجری نبوی صلی الله علی هاجرها موافق عهد میمون و روز همایون شاهنشاهی جمجاه اسلام پناه خورشید دستگاه ماه كلاه ستاره سپاه آسمان پیشگاه گردون درگاه افلاطون انتباه فریدون اكتناه گیتی پناه دارا خرگاه سكندر فرگاه السلطان العادل و الخاقان الباذل كاسر كسرا كاسره جابر جبر جبابره بهار اسلام و اسلامیان نهار



[ صفحه 219]



آرمان و آرمانیان شوكت دین عزت آیین فخر السلاطین ظل الله فی الارضین شهریار تاجدار تاجبخش و تاجگذار باجبخش باجگیر باج سپار سلطان بن سلطان بن سلطان بن سلطان خدیو با دل قاآن باذل السلطان الاعظم الارفع الا قدس الاعلی سلطان احمد شاه قاجار خلد الله تعالی ظلال دولته و قوام سلطنته الی یوم القرار كه از كمال هنرمندی و علوم و فضائل و مفاخرش هر گونه بازار هنرمندی و كمال رایج و از انوار معدلت و میل خاطر مباركش اصناف علوم جمیله و فنون جلیله در حالت ترقی و قوت بهاء و ضیاء است چنانكه شرح این مجمل در تاریخ وقایع و دولت ابد مدتش مفصل گردد جلد اول این كتاب مستطاب از بركات وجود حضرت ولی خداوند متعال امام محمد جواد و به این شرح و بسط كه تا كنون در دولت اسلام نوشته نشده و تالیف و به این جامعیت و تحقیق مطالب عالیه و مسائل سامیه تحریر نگردیده است به قلم و رقم این بنده ذلیل خداوند جلیل است اختتام یافت و از بركت این امام جواد علیه السلام كه جمله نمایش جهان از جود و نمود تمام عوالم امكانیه از بود اوست كه این كمتر بنده شرمنده عباسقلی سپهر ثانی مشیر افخم وزیر تالیفات ثالثه خیرا من الثانی بنگارش بقیه ی حالات آن حضرت و اولاد امجادش ائمه هدی تا خاتمه احوال شرافت اتصال حضرت امام عصر صاحب الزمان صلوات الله تعالی علیهم به ترتیب و تبویبی كه در نظر دارد موفق گردد و موجبات دوام سلطنت و قوام مملكت و نظام دولت و ملت و شوكت و ثروت و عافیت و عظمت شاهنشاه اسلام پناه و تمام اهل اسلام فراهم شود و آسایش احیاء و آمرزش اموات و امنیت جهات من حیث الجهات به فضل و رحمت خداوند واهب العطیات شامل شود.

معلوم باد چون به حساب آوریم از پانزدهم شهر شعبان المعظم سال یكهزار و سیصد و سی و سوم هجری تا كنون قربت بیست ماه برمی گذرد كه به این جلد كتاب احوال حضرت جواد علیه السلام از متممات ناسخ التواریخ بر گذشته و اگر چه این مجلد به این شرح و بسط و اینگونه تحقیقات و تدقیقات كه در نظر اهل بینش



[ صفحه 220]



مكتوم نیست در چهار سال و پنج سال مدت هم نگاشته می آمد محل غرابت نبود بلكه برای پاره ای كسان و مدت یك عمر طویل ایشان كافی بود لكن چنانكه بارها اشارت رفته است تحریر این مجلد برای طعمه یكسال قلم این بنده حقیر افزون نمی باشد و از توفیق الله و توجه پیشوایان درگاه الله و اقبال حضرت ظل الله دام ملكه و سلطانه چون تحریرات این بنده را نسبت به اوقات این بنده بسنجند افزون از دو كرور بیت بنگرند می دانند جز از روی صدق و صداقت عرضه نداشته است معذالك از زمان شروع به این مجلد چنانكه گاهی در طی مندرجات آن اشارت شده است اغلب اوقات به موانع و حوادث غیر مترقبه و گاهی به تحریرات غیر مترصده مصادف شده است لهذا یك مدتی از مراقبت تحریر این مجلد مهجور و اسباب تعویق نگارش موجود شد «و الله الموفق لا تمامه بالنبی و آله صلی الله علیه و آله و سلم»

پایان زندگینامه حضرت جواد الائمه علیه السلام

از ناسخ التواریخ

به تاریخ 22 رمضان 1397 قمری در چاپخانه اسلامیه تهران به چاپ رسید



[ صفحه 222]